سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفریده را فرمان بردن نشاید آنجا که نافرمانى آفریننده لازم آید . [نهج البلاغه]
وفا ابو نصر
قدیم ، کجایی؟؟؟ ( اجتماعی _ مستند)
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  •  

       

    یاد آن کوچه های قدیمی به خیر . یاد آن تیر برقهای چوبی به خیر . یاد آن دیوارهای کاه گلی به خیر.

    یاد آن درختان سر به فلک کشیده به خیر.

    یاد آن مردمانی با لباس های زیبای سنتی ، به خیر.

    چه خوش بود آن روزهایی که صدای بوق ماشین های قدیمی ، در کوچه ها می پیچید.

    یاد آن روزهایی که با آمدن باران ، بوی کاه گلها بلند می شد به خیر .

    یاد آن مردان ردا به دوش و با غیرت ، به خیر.

    یاد آن بانوان پاک چادر به سر به خیر.

    یاد آن سماورهای نفتی به خیر.

    چه قدر زیبا بود آن  در های چوبی کلون دار. یه حیاطی بود و یه حوضی پر از ماهی.

    یه کرسی بود و یه مادر بزرگ قصه گو .  یه قرآنی بود گوشه ئ طاقچه و یه آینه و شمعدانی.

    مگه کسی بود که کسی رو نشناسه ؟

    آدمهای محل واسه هم جون می دادن . جواب (( های )) ، (( هوی )) نبود .

    اصلا کم فروشی معنا نداشت .

    مگه کسی جرات داشت به ناموس کسی ، زیر چشمی نگاه کنه؟

    یه محلی بود پر از آدم های صمیمی که بعضی وقت ها یه اصغر لاتی ، از اونجا رد میشد.

    به خدا نعره های اون می ارزید به صد تا از این  آهنگ های امروزی.

    ما که ندیدیم ولی شنیدیم که اگه کسی خدای نا کرده فوت می کرد ، ملت چه جوری سر و دست می شکوندن.

    آقا مگه می شد یه نفر روزه نگیره ؟

    طوری فرهنگش جا افتاده بود ، که روزه گرفتن اجبار نبود  ، بلکه تمایل بود .

    سحر که می شد ، یکی از اهالی محل  بلند می شد ، یه چراغ نفتی تو دستش  و با یه صدای گرم ولی خواب آلود ، تمامی اهل محل رو بیدار می کرد .

    یاد اون سوت هایی که شرطه ، تو خیابون میزد به خیر .

    یاد (( با با قلی )) یاد باد که الان زیر 3 متر خاک خوابیده .

    (( با با قلی )) خادم مسجد بود . احترامشم به جا .

    اینقدر اعتقادات قوی بود که مردم از غذای نظری ، شفا می خواستن .

    آقا خدا نمی کرد یکی جلو پدرش ، پا دراز کنه . چه برسه به الان که دیگه پدرا ، روزی چند بار توسط فرزنداشون خورده میشن.

    شاید اون پدر سالاری های قدیم بد بود ، شاید اون تعصبات مذهبی بد بود ، شاید گوشی موبایل نبود ، ولی در عوض دلها آسمونی بود.

    حرف دل با زبون یکی بود .

    آیفون ها تصویری نبود  . به جا زانتیا و ماکسیما ، یه گاری بود .

    به جای مایکرویو ، یه تنوری بود و یه اجاقی .

    ولی به خدا ، دور تا دور این چیزا ، صمیمیت حلقه زده بود.

    یه سجاده ئ سبز ، یه تسبیح ، یه دعا و به وقتش شادی و به وقتش چشمانی خیس...

     

    همه چی فقط قدیمیش  ، حتی دین و ایمان...

    -----------------------------------------------------------------
    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 23863
    بازدید امروز : 59
    بازدید دیروز : 4
    ............. بایگانی.............
    بهار 1386
    زمستان 1385
    پاییز 1385

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    وفا ابو نصر
    وفا ابو نصر
    من وفا ابونصر از لبنان(مقیم ایران) 20 ساله حدود 4 سال است که در ایران زندگی میکنم مادرم ایرانی و پدرم اهل لبنان(روستای قانا) ما یک خانواده 5 نفره هستیم پدرم،مادرم،من و فاطمه(خواهرم) و حسین(برادرم) پدرم استاد دانشگاه ، مادرم معلم،خواهرم دانشجو و برادرم حسین شهید شده در همین جنگ اخیر رژیم صهیونیستی و لبنان او یکی از مبارزان جنبش حزب الله بود، من هم که آخرین فرزند خانواده هستم دانشجوی رشته پزشکی هستم.

    .......... لوگوی خودم ........
    وفا ابو نصر
    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........