فقط از دو چیز نفرت دارم.
خودم و دنیایی که در آن زنده ام!
آری؛ اینان عقده های دل یک جوان اهل غم است. دین و ایمانش را فروخته و بالا رفتن از دیوار مردم را انتخاب کرده است. دلیلش چیست؟ چرا به جای نشستن روی صندلی دانشگاه، مقابل قاضی محکمه ایستاده است؟
چرا و چرا و هزاران چرای بی جواب دیگر...
لباس طوسی رنگی که بر تن نموده است، بوی سادگی می دهد. دمپایی پاره، موهای تراشیده و کبودی زیر چشمان خیس و مظلومش را نمی بینند و فقط با لعن و نفرین، دل سوخته اش را مرحم اند!
به خدا قسم؛ به آن قرآن محمدی که بر سر می گیرید و به آن حسینی که برایش جان می دهید، جوان شکنی گناه کبیره ایست که راه توبه و جبرانی هم ندارد. پس با نگاه غضب آلود، با دستانی خونین و با فحش و ناسزا ایشان را نشکنید که ((آهشان)) دامن گیر است...
صدای چکش می آید.... وقت سکوت است....ریز صداها نیز قطع می شوند...
قاضی با صدایی محکم و در عین حال فرسوده، او را به پای میز محکمه فرا می خواند.
قلبش می زند. دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست. از اعدام نیز باکی ندارد. فقط به مادر خسته و تنهایش فکر می کند. او سلامتی مادرش را به قیمت سوختن ها خریده است...به قیمت لعن و نفرینها...برایش مهم نیست که عکسش را شطرنجی کنند یا خیر...فقط قلب مادرش...همین و بس... فقط سلامتی مادرش را از خدا طلب می کند....او دیگر بن بست زندگی اش را با سوز دل لمس کرده است...
قاضی در حالی که با انگشتر خود بازی می کرد، از او خواست تا به جرم مرتکب شده اش اعتراف نماید.
صدایی از درون او را به بازگفتن حقایق فرا می خواند.
بگو....وقت دیگری را نمی یابی...تو از جانب جوانان دیگر بگو....بگو....مرد باش....نترس...
اندامش به لرزه افتاده بود.به دست حضار می نگرید که به علامت (خاک بر سرت کنند) بالا و پایین می شد!
پس می گوید:
آری! من دزدیده ام. ولی من مال و مقام بیت المال را برای خوش گزرانی صرف نکرده ام. من هواپیمای اختصاصی را برای مادرم اجاره ننمودم. از پول برای سیرو سیاحت بهره ای نبرده ام.
در حالی که از خشم قادر به کنترل خود نبود فریاد می زد:
آنهایی که میلیارد میلیارد از جیب من و هم نسلانم را به یغما می برند دزد و جانی اند. پس چرا دستان خونی ایشان را نمی بینید؟ چرا چوب و چماق را بر سر ما اهل غم می زنید...اگر من فرزند یکی از این جماعت دزد بی نام و نشان بودم، اکنون فرمانروای یکی از اداره ها می شدم، نه سلطان درد و ماتم!!!
آری؛ قاضی، حضار و غیره و ذلک، آرزو می کردند که زمین آنها را در کام خود فرو برد.
پس از چند لحظه سکوت،بازهم صدای خشن قاضی در دادگاه پیچید.
- چون پول نداری باید بری دزدی؟ آره؟ جواب بده...
جوان نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی گرم و خسته پاسخ داد:
من برای خرج عمل مادر پیرم دزدی نمودم. نه برای عیاشّی و خوش گزرانی!
باز هم سوالی دیگر...
- مگه این همه جوان کار نمیکنن خرج خانواده میدن. تو هم مثل اونها. باید بری دزدی؟ آره؟ بری از دیوار مردم بالا؟آره؟ جواب بده....
درد دل سوخته ئ جوان، بیش از یک جلسه ئ کوچک دادگاه وقت می گرفت.
ولی تا می توانست گفت و شنید .
- من زمانی مشغول به کار بودم. در یک کارخانه ئ چرمسازی. با حقوق ماهیانه دویست هزارتومانی که می گرفتم، زندگی خوبی داشتیم. یک اتاق کوچک، یک فرش پوسیده و یک طاقچه ئ ساده و دوست داشتنی که قرآن، همیشه روی آن جای داشت. تا اینکه مادرم مریض شد.
پس از کلی دوا و دارو، معلوم شد که اگر او را عمل نکنند، می میرد. خرج عملش کمر شکن بود.
حدود ده میلیون تومان؛ پس تلاش کردم تا از کارخانه، بانک و دیگر ارگانها وام قرض الحسنه بگیرم. ولی نمی توانستم!
هیچ کس ضامن من نمی شد. من مانده بودم و خدای تنهایی...و البته گاو صندوقی پر از پول که در دفتر مدیریت کارخانه قرار داشت. در اولین فرصت و بدون هیچ گونه اضطراب و نگرانی، شبانه در آن را با بسیاری زحمت و صرف وقت، باز نمودم. و اینگونه بود که مادر من به زندگی باز گشت...
سر انجام بغض گیر کرده ئ جوانک شکست و اندوه و درد و ماتم بر قلب نازنینش حاکم شد.
حکم دو سال زندان، به همراه چند ضربه تازیانه و بسیاری شرط و شروطهای دیگر، گواهی است بر گنگ بودن انسانهایی که گمان بر آگاهی شان می رود.
این مطالب برداشتی آزاد از واقعیتهای تلخ اجتماعی است که بنده آن را به صورت داستانی کوتاه بیان نمودم.
---------------------------------------------------
تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.