سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در خبر ضرار پسر ضمره ضبابى است که چون بر معاویه در آمد و معاویه وى را از امیر المؤمنین ( ع ) پرسید ، گفت : گواهم که او را در حالى دیدم که شب پرده‏هاى خود را افکنده بود ، و او در محراب خویش بر پا ایستاده ، محاسن را به دست گرفته چون مار گزیده به خود مى‏پیچید و چون اندوهگینى مى‏گریست ، و مى‏گفت : ] اى دنیا اى دنیا از من دور شو با خودنمایى فرا راه من آمده‏اى ؟ یا شیفته‏ام شده‏اى ؟ مباد که تو در دل من جاى گیرى . هرگز جز مرا بفریب مرا به تو چه نیازى است ؟ من تو را سه بار طلاق گفته‏ام و بازگشتى در آن نیست . زندگانى‏ات کوتاه است و جاهت ناچیز ، و آرزوى تو داشتن خرد نیز آه از توشه اندک و درازى راه و دورى منزل و سختى در آمدنگاه . [نهج البلاغه]
وفا ابو نصر
مرا به خاطر چند سکه می شکنند! ( اجتماعی _ داستانی )
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  • فقط از دو چیز نفرت دارم.

    خودم و دنیایی که در آن زنده ام!

    آری؛ اینان عقده های دل یک جوان اهل غم است. دین و ایمانش را فروخته و بالا رفتن از دیوار مردم را انتخاب کرده است. دلیلش چیست؟  چرا به جای نشستن روی صندلی دانشگاه، مقابل قاضی محکمه ایستاده است؟  

    چرا و چرا و هزاران چرای بی جواب دیگر...

    لباس طوسی رنگی که بر تن نموده است، بوی سادگی می دهد. دمپایی پاره، موهای تراشیده و کبودی زیر چشمان خیس و مظلومش را  نمی بینند و فقط با لعن و نفرین، دل سوخته اش را مرحم اند!

    به خدا قسم؛ به آن قرآن محمدی که بر سر می گیرید و به آن حسینی که برایش جان می دهید، جوان شکنی گناه کبیره ایست که راه توبه و جبرانی هم ندارد. پس با نگاه غضب آلود، با دستانی خونین و با فحش و ناسزا ایشان را نشکنید که ((آهشان)) دامن گیر است...

    صدای چکش می آید.... وقت سکوت است....ریز صداها نیز قطع می شوند...

    قاضی با صدایی محکم و در عین حال فرسوده، او را به پای میز محکمه فرا می خواند.

    قلبش می زند. دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست. از اعدام نیز باکی ندارد. فقط به مادر خسته و تنهایش فکر می کند. او سلامتی مادرش را به قیمت سوختن ها خریده است...به قیمت لعن و نفرینها...برایش مهم نیست که عکسش را شطرنجی کنند یا خیر...فقط قلب مادرش...همین و بس... فقط سلامتی مادرش را از خدا طلب می کند....او دیگر بن بست زندگی اش را با سوز دل لمس کرده است...

    قاضی در حالی که با انگشتر خود بازی می کرد، از او خواست تا به جرم مرتکب شده اش اعتراف نماید.

    صدایی از درون او را به بازگفتن حقایق فرا می خواند.

    بگو....وقت دیگری را نمی یابی...تو از جانب جوانان دیگر بگو....بگو....مرد باش....نترس...

    اندامش به لرزه افتاده بود.به دست حضار می نگرید که به علامت (خاک بر سرت کنند) بالا و پایین می شد!

    پس می گوید:

    آری! من دزدیده ام. ولی من مال و مقام بیت المال را برای خوش گزرانی صرف نکرده ام. من هواپیمای اختصاصی را برای مادرم اجاره ننمودم. از پول برای سیرو سیاحت بهره ای نبرده ام.

    در حالی که از خشم قادر به کنترل خود نبود فریاد می زد:

    آنهایی که میلیارد میلیارد از جیب من و هم نسلانم را به یغما می برند دزد و جانی اند. پس چرا دستان خونی ایشان را نمی بینید؟ چرا چوب و چماق را بر سر ما اهل غم می زنید...اگر من فرزند یکی از این جماعت دزد بی نام و نشان بودم، اکنون فرمانروای یکی از اداره ها می شدم، نه سلطان درد و ماتم!!!

    آری؛ قاضی، حضار و غیره و ذلک، آرزو می کردند که زمین آنها را در کام خود فرو برد.

    پس از چند لحظه سکوت،بازهم صدای خشن قاضی در دادگاه پیچید.

    - چون پول نداری باید بری دزدی؟ آره؟ جواب بده...

    جوان نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی گرم و خسته پاسخ داد:

    من برای خرج عمل مادر پیرم دزدی نمودم. نه برای عیاشّی و خوش گزرانی!

    باز هم سوالی دیگر...

    - مگه این همه جوان کار نمیکنن خرج خانواده میدن. تو هم مثل اونها. باید بری دزدی؟ آره؟ بری از دیوار مردم بالا؟آره؟ جواب بده....

    درد دل سوخته ئ جوان، بیش از یک جلسه ئ کوچک دادگاه وقت می گرفت.

    ولی تا می توانست گفت و شنید .

    - من زمانی مشغول به کار بودم. در یک کارخانه ئ چرمسازی. با حقوق ماهیانه دویست هزارتومانی که می گرفتم، زندگی خوبی داشتیم. یک اتاق کوچک، یک فرش پوسیده و یک طاقچه ئ ساده و دوست داشتنی که قرآن، همیشه روی آن جای داشت. تا اینکه مادرم مریض شد.

    پس از کلی دوا و دارو، معلوم شد که اگر او را عمل نکنند، می میرد. خرج عملش کمر شکن بود.

    حدود ده میلیون تومان؛ پس تلاش کردم تا از کارخانه، بانک و دیگر ارگانها وام قرض الحسنه بگیرم. ولی نمی توانستم!

    هیچ کس ضامن من نمی شد. من مانده بودم و خدای تنهایی...و البته گاو صندوقی پر از پول که در دفتر مدیریت کارخانه قرار داشت. در اولین فرصت و بدون هیچ گونه اضطراب و نگرانی، شبانه در آن را با بسیاری زحمت و صرف وقت، باز نمودم. و اینگونه بود که مادر من به زندگی باز گشت...

    سر انجام بغض گیر کرده ئ جوانک شکست و اندوه و  درد و ماتم بر قلب نازنینش حاکم شد.

    حکم دو سال زندان، به همراه چند ضربه تازیانه و بسیاری شرط و شروطهای دیگر، گواهی است بر گنگ بودن انسانهایی که گمان بر آگاهی شان می رود.

     

    این مطالب برداشتی آزاد از واقعیتهای تلخ اجتماعی است که بنده آن را به صورت داستانی کوتاه بیان نمودم.

    ---------------------------------------------------

    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود. 


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 23312
    بازدید امروز : 13
    بازدید دیروز : 6
    ............. بایگانی.............
    بهار 1386
    زمستان 1385
    پاییز 1385

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    وفا ابو نصر
    وفا ابو نصر
    من وفا ابونصر از لبنان(مقیم ایران) 20 ساله حدود 4 سال است که در ایران زندگی میکنم مادرم ایرانی و پدرم اهل لبنان(روستای قانا) ما یک خانواده 5 نفره هستیم پدرم،مادرم،من و فاطمه(خواهرم) و حسین(برادرم) پدرم استاد دانشگاه ، مادرم معلم،خواهرم دانشجو و برادرم حسین شهید شده در همین جنگ اخیر رژیم صهیونیستی و لبنان او یکی از مبارزان جنبش حزب الله بود، من هم که آخرین فرزند خانواده هستم دانشجوی رشته پزشکی هستم.

    .......... لوگوی خودم ........
    وفا ابو نصر
    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........