سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سزاوارترین مردم به کرم کسى است که کریمان بدو شناخته شوند . [نهج البلاغه]
وفا ابو نصر

اتاق کوچک و کلبه ئ حقیرشان، اگر در حد و اندازه های عرش کبریایی نباشد، کم تر هم نیست...

دل بزرگ و دریایی این مادر و فرزند قصه ئ من، جایگاه خدایی به وسعت دشت و صحرا و جنگل و کوه و آسمان و ....، است .

مگر می شود نمازشان قضا گردد و یا ماه رمضان را چون اهل معصیت به پایان برسانند؟

خدا هرگز سایه ئ مردی را از سر اهل بیتش کم نکند. ولی امتحان الهی را فقط و فقط با صبر میتوان پیروز شد.

و این مادر و فرزند داستان کوتاه من، درس استقامت را چه خوش می آموزند!

آری؛ صدای آه و ناله ئ ایشان را خدا می شنود و بس...

ما در حال مکر یک دیگریم و گوشهایمان سنگین است...

کاش هنوز می شد بوی سادگی را در بین قلب آدمیان احساس کرد!

کاش هنوز آن مادر بزرگهای قدیمی، با آن مهر و وفایی که داشتند، در بین من و تو بودند...

ولی از فرط غم و غصه ئ روزگار، این برنا دلان و غیور مردان قابل احترام، در حال پوسیدن هستند!

و فقط من و تو با خنده و مضاح صورت پر چین و چروکشان را مرحمیم!

مادر داستان من، آرزویی جز لمس کردن خانه ئ خدا و حرم مطهر محمد را ندارد...

ولی مادیات و عوامل پست دنیوی، ممکن است خدای ناکرده او را آرزو به دل باقی گزارد.شاید تا پای مرگ...شاید...

پسرش که همواره خود را خاک پای مادرش می داند، افکاری چون:

مادرم نمی رود....مادرم نمی رسد....چگونه به زیارت برود؟....نمی خواهم  آرزو به دل بماند و...، او را آزرده خاطر کرده است.

ولی او عاشق است. عشق را می پرستد! صدای ناله و فغان شبانه ئ مادرش، وی را دیوانه نموده است؛ و دیوانگی از روی عشق چقدر زیباست!

طاقت دیدن اشکهای خشکیده اش را به وقت صبحگاهان ندارد.

او هر فعلی انجام خواهد داد، جز خوردن مال حرام...

فقط زیارتی عمره...این بزرگترین آرزوی یک پیرزن شصت یا هفتاد ساله است. و  نمی توان زیبایی یک چنین آرزویی را وصف نمود...

کار سخت و ملال آور این پسر غیور و ژیان دل، کم در آمد تر از آن است که بتواند مادرش را عازم سرزمین وحی نماید...

پسرک فقط و فقط امید به وام معوّقه اش دارد!

هر چند که باز هم کفاف سیاحت و زیارت را نخواهد داد...ولی مرحمی است بر دل سوخته ئ مادرش!!!

به هر حال، دویدن و دویدن و دویدنهایش، نتیجه ای را جز حسرت و آه و ناله در بر ندارد. باید منتظر بماند. یک سال...دو سال...صد سال و شاید هیچ وقت...

پس او کلمه ئ عذاب آور ((وام)) را از ذهنش بیرون می ریزد! مستحق تر از وی در نوبت اند...باید صبر کند...

پس دیگر به غروب آرزوهای مادرش می رسد. اما در عین ناامیدی، عشق، امیدی دوباره بدو می بخشد.

طلوع عشق...چقدر زیبا و دل نشین...

در آسمان قلب ماتم زده اش، خورشید عشق، نور افشانی می کند...برای فرستادن مادر پیر و عزیز تر از جانش به سرزمین وحی، هر فعلی را انجام خواهد داد، جز خوردن مال حرام...

سرانجام با فروش قسمی از بدنش، معشوقش ((مادرش)) را به آمال خود می رساند...

او یکی از کلیه های خود را به فروش رساند و در قبال آن قلب پر ارزش مادرش را خرید!

هر چند که در افکار و اذهان، این کار گناهی بیش نیست...

هر چند که در افکار و اذهان، این عمل (خودی نشان دادن) پنداشته خواهد شد؛ اما هدف او چیزی جز رضای پرودرگار و سپس شاد کردن قلب مادرش نمی باشد...

سرور و تاج سرش ((مادرش))، سرانجام به آرزوی دیرینه ئ خود رسید .

اما متاسفانه دو روز پس از بازگشت به وطن ، با این سرای پست و بی ارزش، وداعی شیرین نمود...شهد خوش زیارت، تلخی های تنهایی، رنج و سختی های بی شمار و هزاران بلا و مصیبت دیگری را که در طول عمرش بر او وارد گردید، به باد فراموشی سپرد...

آری؛ عشق واقعی این است که از جان مایه گذاری، نه از زبان!

و سوالی زیبا که از نفس خود پرسیدم و شرمنده شد.

تو از مادرت جان می ستانی یا در ره عشق به او، جان می دهی؟

امید است که هیچ بنده ای از بندگان خدا، حتی کافر و ملعون شده، هرگز آرزویی را با خود به گور نبرد...آمین...

--------------------------------------------------

تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود. 


نظرات شما ()
---------------------------------------------------
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
---------------------------------------------------
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 23302
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 6
............. بایگانی.............
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... درباره خودم ..........
وفا ابو نصر
وفا ابو نصر
من وفا ابونصر از لبنان(مقیم ایران) 20 ساله حدود 4 سال است که در ایران زندگی میکنم مادرم ایرانی و پدرم اهل لبنان(روستای قانا) ما یک خانواده 5 نفره هستیم پدرم،مادرم،من و فاطمه(خواهرم) و حسین(برادرم) پدرم استاد دانشگاه ، مادرم معلم،خواهرم دانشجو و برادرم حسین شهید شده در همین جنگ اخیر رژیم صهیونیستی و لبنان او یکی از مبارزان جنبش حزب الله بود، من هم که آخرین فرزند خانواده هستم دانشجوی رشته پزشکی هستم.

.......... لوگوی خودم ........
وفا ابو نصر
............. اشتراک.............
 
............ طراح قالب...........