سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رسول خدا فرمود : «هان ! شما را از دشمن ترینِ آفریدگانْ نزد خداوند متعال، باخبر سازم ؟». گفتند : «آری، ای رسول خدا !» .فرمود: «کسانی که با زنان همسایگانِ خویش، زنا می کنند». [جامع الأحادیث]
وفا ابو نصر

من می روم، خسته و تنها. با کوله باری از ندامت و پشیمانی. به اینجا آمدم تا که شاید دردم را درمان شود؛ ولی دلم خون شد و هیچ نیافت.

مدت هاست که پول را بهانه ای برای ترک وطن کردم!

ماشینها و انسانهای شیک پوش، فریبم دادند. بزرگراه های چهل چراغ و مغازه های رنگارنگ، روباهی شدند و مرا به دام اندوه کشیدند! هیچ گاه دیگر آن بیشه ئ سرسبز را ترک نخواهم کرد.

دیگر آن مشت قاسم با وفای ده را ترک نخواهم گفت.

 آن صدای (قوقولی قوقولی) خروسها را به صدای بوق ماشینها ترجیح خواهم داد. در روستای کوچک من، می توان ستاره ها را از آسمان چید و هم صحبت خویش نمود. ولی در شهر مکر و ریا، خورشید هم دود اندود است.

دل های سیاه و چرکین و دندانهایی گرگین، آماده ئ دریدن. وفای آن سگ گله، بیش از وفای انسان های شهر ریاست!

صبح به صبح من خورشید را سلام می دادم و شب به شب، قرص مهتاب را بدرود می گفتم. ولی در شهر شما، صبحانه ام دعوایی و شام آخر شبم چوب و چماقی بود که به خاطر هیکل و هیبتم بر من وارد میشد.

ولی آموختم؛ آموختم که هیچ چیز جای آن مسجد کوچک کاه گلی را نخواهد گرفت.

بوی درختان سیب و صدای پای آبی که از وسط دهکده می گذشت، آرام کننده ئ روح و روانم بودند.  از همه مهم تر دوستانی داشتم به بزرگی دریا. حرف قلب و زبانشان یکسان بود!

در دهکده ئ کوچک من، هر چند که افراد برای رفتن به خانه ئ همسایه از الاغ  و برای روشن کردن راه از چراغ نفتی استفاده می کنند، ولی جانمازی سبز و دلهایی آسمانی دارند که دنیایی را جست و جو کنی نمی یابی!

در آن جا، چشم انتظار باران و هوایی خوش نمی ماندم؛ و این در حالی است که بزرگترین آرزو در شهر شما، نفس کشیدن است.

حال آموختم که جان آدمی عزیز تر از مال اوست...

پس دیگر هیچ گاه خود را بدست اهل ستم نمی سپارم.

سختی ها و تلخی های زندگی روستایی، بسیار شیرین تر از امکانات دون شهری است!

رفاه و آسایشی که تو را به دهان شیر می اندازد، چه ارزشی دارد؟

در شهر شما دو چشم داشتن کافی نیست. اگر قدرت بصر در پشت سرت نداشته باشی، بی شک خنجری تو را می درَد!

صدای بلبلان، (ما ما) ی گاوها، آواز خوانی الاغها و همه و همه بوی سادگی می دادند. بوی امید...

من می روم و دیگر شرافت و وطنم را به پول و رفاه، نخواهم فروخت.

آنجا به من محتاج ترند....

------------------------------------------------
تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود. 


نظرات شما ()
---------------------------------------------------
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
---------------------------------------------------
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 23301
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 6
............. بایگانی.............
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... درباره خودم ..........
وفا ابو نصر
وفا ابو نصر
من وفا ابونصر از لبنان(مقیم ایران) 20 ساله حدود 4 سال است که در ایران زندگی میکنم مادرم ایرانی و پدرم اهل لبنان(روستای قانا) ما یک خانواده 5 نفره هستیم پدرم،مادرم،من و فاطمه(خواهرم) و حسین(برادرم) پدرم استاد دانشگاه ، مادرم معلم،خواهرم دانشجو و برادرم حسین شهید شده در همین جنگ اخیر رژیم صهیونیستی و لبنان او یکی از مبارزان جنبش حزب الله بود، من هم که آخرین فرزند خانواده هستم دانشجوی رشته پزشکی هستم.

.......... لوگوی خودم ........
وفا ابو نصر
............. اشتراک.............
 
............ طراح قالب...........