سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ شما نزد خداوند، نیکْ کردارترینِ شماست . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
وفا ابو نصر
غدیر از زبان ابلیس ( سیاسی _ داستانی )
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  • علی زیباترین واژه ئ دنیا است. لغتی که در معنا نمی گنجد!

    علی کوتاه،زیبا، رسا و متین است؛ ولی خسته و تنها و بی یاور مانده است.

    با این حال امیدی دارد که هرگز کسی نمی تواند آن را نابود سازد.

    آری؛ علی دست در دستان پیامبری داده که اگر کفر نباشد، خدا مجنونش بود.

    این علی دریایی عمود است که در مقابل دشمنان اسلام، بدون هیچ باکی می جنگد.

    امّا به قبله ئ پاک علی قسم، زخم زبان سخت تر و خشن تر از تیر و شمشیر می درد...

    علی در مقابل دشمنان هرگز عقب نشینی نخواهد کرد و هیچ گاه سختی های دنیا را تماشاگر نیست!

    این علی همان کسی است که در خانه ئ خدا زاده شد و در مکانی مقدس شهد شهادت نوشید.

    شاید جسمش از میان ما رفته باشد، ولی یادش همواره زنده و جاودان است...

    _ خفه شو! مثل کبک سرتو کردی زیر برف و فکر می کنی همه دارن از ته دل یا علی، یا علی می کنن. خفه شو...خفه...

    این صدای خشن و خوفناک ابلیس رژیم است. به بحث با من آمده تا مغلوبم سازد. حرفش چیست؟ پس گوش ده....

    _ فقط نام علی را یدک می کشی. نماز اول وقتت را رها می کنی و در مقابل من سجده می نمایی!

    گلدان و قاب عکس ها و غیره و غیره را، زینت بخش خانه ات می پنداری در حالی که اگر قرآن در گوشه ای از آن باشد، شمس العماره ات به خانه ئ چهارپایان مبدل شده است....

    آری؛ افکار زشت و پلید تو گواهی است بر دل سیاه و چرکینت!!!

    باز ادامه داشت:

    اگر می خواهی سختی های زندگی یک رهبر آزاده را بر کام آوری، پس راه پیمای علی باش!

    بدو گفتم: تو ابلیسی و رهبری گمراهان از آن توست، نصیحت را چه می خواهی؟

    پاسخم داد: ابلیس حقیقی قلب توست. این قلب سنگین و بی روح، نابودت خواهد کرد. پس هرچه زودتر از سینه ات برون اندازش.

    وقتی فرزندی از اهل علی را می بینی، بدون کوچکترین توجهی می گزری.

    محتاجان به شفا را درک نمی سازی. آنهایی که از درد شبانه روز به خود می پیچند و تو گوشَت را با خُزعبلات پر نموده ای! آیا می خواهی رهبر یک حکومت اسلامی را بشناسی؟

    پس تا به حال بر زاغه نشینان نظر انداخته ای؟

    جز این است که بالای شهری و از گرسنگان بی خبری؟

    تا چه زمان بر روی منابر رفته و پند و اندرز می دهی؟ و این در حالی است که دزدان و خونخواران شهر را به آشوب کشیده اند.

    جوان کشورت در حال مرگ از روی اعتیاد است و  تو گنگ و نافهم از اوضاع مملکت!

    نمی خواهم چون علی مشک بر دوش گیری. نمی خواهم از مبل گران و کاخ رنگینت بگزری و به حصیری قناعت نمایی. چون آگاهم که نمی توانی...

    پس فقط درک کن!

    میلیون و میلیون هایی که در راه ایتام، آن هم سالی یک بار می دهی، گزرا هستند.

    قلب سوخته را مرحم باش، نه گوش پر شده را !

    مطمئن باش آن کس که از روی حرف و اعتراض اعدام گشت، شهید راه خدا حساب آید....

    در حالی که از شدت خجالت رویی برای نگاه کردن نداشتم، اشک روی گونه هایم خطی کشید و به زمین افتاد.

    غدیر مبارک....سرت را زیر برف بودن هم مبارک....

    با اندرزهایت خوش باش...


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    حرفهای ناچیز من با مهدی ( مذهبی _ داستانی)
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  •                                                               

       

    درد دلهای من با مهدی:

     سلام مهدی جان !

    می بینی؟ این من هستم . بنده ئ گستاخ خدا . مهدی جان  میدانم که می شنوی.

    به جدت محمد که طاقت زیستن ندارم.

    افسوس و هزاران افسوس که با وجود تو و پرورگارت ، باز هم شبی بدون گناه را نمی گذرانم.

    دنیای من فقط پول است ، در حالی که بر نماز خود ، قبله و شرافتم ، پشت کرده ام.

    مهدی جان ! میدانم که چشمان خیس مرا می بینی.

    نامه ام را با اشک چشمانم مزین کرده ام  . شاید ترحمی بر این قطره ها شود و جوابی بشنوم.

    مهدی جان ! اگر بیایی...اگر بیایی دستانت را گرفته و تو را با خود به نزد یتیمان می برم.

    تو را به نزد آنهایی می برم که بر روی تخت بیمارستانها ، در انتظار شفا هستند.

    ولی مهدی جان ! پولی برای شفا ندارند.

    میدانی پاسخ چشمان خیسشان را چگونه میدهند؟

    با درد و رنج.

    تو را نزد جماعتی می برم ، که دلهایشان مرداب خون است.

    تو را نزد جماعتی می برم ، که افطارشان اشک چشم است.

    تو را نزد جماعتی می برم ، که با خنجرهای بُران ، به عشق ابا عبدا...  ، سر و روی خود را پر از خون می کنند.

    تو را نزد آن جماعتی می برم ، که جدت بر دستانشان بوسه زد ، ولی اکنون آنان بوسه بر دستان می زنند.

    تو را نزد جماعتی می برم ، که از خجالت اهل و عیال ، اشک چشمانشان را مخفی می کنند.

    وقتی که تو را نزد این جماعت خونِ دل خورده بردم ، باز هم از تو طلب پوزش کرده و تو را نزد جماعتی از گرگان می برم.

    به تو میگویم:

    یا مهدی ! سرورم ! مواظب خودتان باشد . این جماعت به هنگامی که تشنه شوند ، خون می آشامند و به وقت دیگر ، فکر و عقل  می خورند.

    با هم وارد وادی اول می شویم.

    می بینیم که چگونه ، گروهی مورد تمسخر گروه دیگری واقع شده اند.

    می بینیم که چگونه ، جماعتی از رنج کشیدگان  ، به بردگی گماشته شده اند.

    می بینیم که چگونه ، این جماعت به سوی طمع کشیده شده اند.

    و در وادی دوم وارد عبادتگاه این جماعت می شویم.

    در اینجا مردم سجده کرده اند. در مقابل این موجود پست  ، شیطان .

    نگفتم مهدی جان ! نگفتم...

    افسوس و هزاران بار افسوس بر اینان که با وجود تو و پروردگارت ، باز هم این جماعت از سجده ، در برابر ابلیس دست نمی کشند.

    آخر تا کی ؟تا کی پستی؟

    و تمامی اینان عقده های دل بود . وگرنه من میدانم که تو بر همه چیز آگاهی.

     

    فقط نامه ای بود و چشمان خیسی ، در تعجیل فرجت...

    ------------------------------------------------------------------
    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    قدیم ، کجایی؟؟؟ ( اجتماعی _ مستند)
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  •  

       

    یاد آن کوچه های قدیمی به خیر . یاد آن تیر برقهای چوبی به خیر . یاد آن دیوارهای کاه گلی به خیر.

    یاد آن درختان سر به فلک کشیده به خیر.

    یاد آن مردمانی با لباس های زیبای سنتی ، به خیر.

    چه خوش بود آن روزهایی که صدای بوق ماشین های قدیمی ، در کوچه ها می پیچید.

    یاد آن روزهایی که با آمدن باران ، بوی کاه گلها بلند می شد به خیر .

    یاد آن مردان ردا به دوش و با غیرت ، به خیر.

    یاد آن بانوان پاک چادر به سر به خیر.

    یاد آن سماورهای نفتی به خیر.

    چه قدر زیبا بود آن  در های چوبی کلون دار. یه حیاطی بود و یه حوضی پر از ماهی.

    یه کرسی بود و یه مادر بزرگ قصه گو .  یه قرآنی بود گوشه ئ طاقچه و یه آینه و شمعدانی.

    مگه کسی بود که کسی رو نشناسه ؟

    آدمهای محل واسه هم جون می دادن . جواب (( های )) ، (( هوی )) نبود .

    اصلا کم فروشی معنا نداشت .

    مگه کسی جرات داشت به ناموس کسی ، زیر چشمی نگاه کنه؟

    یه محلی بود پر از آدم های صمیمی که بعضی وقت ها یه اصغر لاتی ، از اونجا رد میشد.

    به خدا نعره های اون می ارزید به صد تا از این  آهنگ های امروزی.

    ما که ندیدیم ولی شنیدیم که اگه کسی خدای نا کرده فوت می کرد ، ملت چه جوری سر و دست می شکوندن.

    آقا مگه می شد یه نفر روزه نگیره ؟

    طوری فرهنگش جا افتاده بود ، که روزه گرفتن اجبار نبود  ، بلکه تمایل بود .

    سحر که می شد ، یکی از اهالی محل  بلند می شد ، یه چراغ نفتی تو دستش  و با یه صدای گرم ولی خواب آلود ، تمامی اهل محل رو بیدار می کرد .

    یاد اون سوت هایی که شرطه ، تو خیابون میزد به خیر .

    یاد (( با با قلی )) یاد باد که الان زیر 3 متر خاک خوابیده .

    (( با با قلی )) خادم مسجد بود . احترامشم به جا .

    اینقدر اعتقادات قوی بود که مردم از غذای نظری ، شفا می خواستن .

    آقا خدا نمی کرد یکی جلو پدرش ، پا دراز کنه . چه برسه به الان که دیگه پدرا ، روزی چند بار توسط فرزنداشون خورده میشن.

    شاید اون پدر سالاری های قدیم بد بود ، شاید اون تعصبات مذهبی بد بود ، شاید گوشی موبایل نبود ، ولی در عوض دلها آسمونی بود.

    حرف دل با زبون یکی بود .

    آیفون ها تصویری نبود  . به جا زانتیا و ماکسیما ، یه گاری بود .

    به جای مایکرویو ، یه تنوری بود و یه اجاقی .

    ولی به خدا ، دور تا دور این چیزا ، صمیمیت حلقه زده بود.

    یه سجاده ئ سبز ، یه تسبیح ، یه دعا و به وقتش شادی و به وقتش چشمانی خیس...

     

    همه چی فقط قدیمیش  ، حتی دین و ایمان...

    -----------------------------------------------------------------
    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    اشک های بی کسی (‏اجتماعی_مستند)
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  •  

    دو کودکند . یک خواهر و برادر . به اینان متلک میاندازند. آنها را  فقط به چشم یک فقیر می بینند.

    اسپند در دست گرفته و بر سر چهار راه های بالای شهر، می چرخند و در انتظار سکه ای هستند.

    کودکانی در ماشینهای مدل بالا و در آغوش گرم مادر ، آنها را از پشت شیشه نظاره می کنند. با این وجود ، احساس سردی می نمایند.

    چه برسد به آن خواهر و برادر یتیم و یسیر.

    آنان هم دیگر را بهتر از من و تو درک میکنند . برای هم جان می دهند ولی، من و تو از هم جان می گیریم.

    با هزاری امید و آرزو ، به امید روزی بهتر ، کارشان را شروع میکنند.

    کسی به آنها نظری ندارد . مردم پیش خود می گویند: کمک به گدا حرام است!

    ولی چرا نمی گویند که خوردن مال یتیم حرام است؟

    این خواهر و برادر کوچک قصه ئ ما ، که سواد نوشتن و خواندن هم ندارند ، غذایشان هم چون گربه های شهر ، جست و جو در زباله هاست.

    این در حالی است، که کودکان دیگر شام شب یا غذای روزشان را از دستان مادرشان می گیرند.

    بدان موقع که در سرمای سخت زمستان ،  دستانشان را به پشت پنجره ئ رستوران ها زده و داخل را می نگرند، فقط حسرت و آه میخورند.

    از خنده ئ کودکان دیگر بی بهره اند.

    خدا نکند که اینان مریض شوند و کارشان به دوا و دارو رسد.

    اگر پولی بود و چند اسکناس بی ارزش کاغذی ، به این وقت پدرشان زنده بود.

    در شهر شما ، همه چیز را با پول می توان خرید.

    جز یک چیز ! و آن دلهای سوخته و اشکان خشکیده ئ این یتیمان است .ارزش بسیاری دارد.

     دیگر راه جبرانی نیست ...

    بدان شبها که با دستانی کوچک و چشمانی خیس به خانه می آمدند، پدرشان را می دیدند که از درد، طاقت زیستن نداشت.

    کیست که اینان را در یابد؟

    التماس و زاری ، فایده ای نکرد و وداعی تلخ با پدرشان کردند.

    خودشان می گویند که قلبش ، از غصه و غم جایی نداشت . از این رو در گذشت . شاید با چند سکه و درهمی ، می شد تا قلبش را شاد کنند . راحت تر بگویم ! عملش نکردند چون که پولی نداشت .

    پس به او گفتند :

     تویی که پول نداری بمیر!!!

    و هزاران نفر و هزاران قشر مختلف هستند ، که از درد و نداری می میرند.

    مادر این خواهر و برادر هم، از درد زایمان فرزند دوم (نرگس) جان سپرد

    اینان دیگر امیدی به زندگی ندارند. در حالی که بسیاری از مردم و مسئولین ما از رفاه بیش از حد ، نمی دانند چه کنند.

    فقط کافیست تا یکی از این دو کودک ، بیمار شوند .

    در آمد یک ماهشان را می دهند تا شفا یابند.

    به کجا شکایت کنند؟ به که شکایت کنند؟ به جماعتی از خون خواران یا جماعتی از گرگان؟

    اینان اگر پولدارترین هم باشند ، نمی توانند درد تنهایی شان را مداوا کنند.

    پس فقط امیدشان به مهدیست.

    نامه به او میدهند تا بیاید .

    نامه ای که خیس از اشک چشم است.

    نامه ئ آنها ورق و کاغذی ندارد ! دلی خونین است و چشمانی خیس.

    چه شبها که این خواهر و بردار ، در کارتون های یخچال ساید بای ساید من و تو خوابیدند.

    تو در زیر پتوی نرمینه و اینان در زیر مهتاب .

    بماند که تو به هیچ چیز راضی نمی شوی، مگر بهترین و برترین آن .

    این دو، دست به دعا می برند . تو نمی دانی ! خدایشان آگاه است.

    با این همه فقر و نداری ، می دانند که بهترین وسیله ئ ارتباط با خدایشان ، نماز است.

    سخن از روزه بودن آنها به میان نمی آورم که تمام سال را از فقر و نداری ، روزه اند. آنها فقط ماه رمضان را به مهمانی خدا نمی روند!

    شاید پولی ندارند ، شاید یتیم و یسیری بیش نیستند ؛ ولی دلی دارند که تمام دنیا در گوشه ای از آن گم خواهد شد.

    به راستی اگر نرگس بیمار شود ، برادرش چه می کند؟

    تا چه حد کارگری و دست درازی به امید درمان...

    پس او به بیراهه می رود.

    مغازه ای را می یابد . دخل پولی و سرقتی.

    و این اولین خطای اوست و اولین باز داشتش.

    او را به میز محاکمه می برند .

    دادگاه خلوت است و کوچک...یک قاضی ، یک پسر و یک خواهر مریض و چند شاکی .

    یک سالی را در زندان خواهد ماند تا که شاید تنبیه شود.

    کانون اصلاح و تربیت؟ خنده دار است.

    فقط اسمی از خود بر جای گذاشته است.

    قاضی با لحنی تند و خشن، چنان او را فرا می خواند که دیگر رویی برای نگاه کردن ندارد.

    در حالی که خواهر کوچکش ، با گلویی گرفته و چشمانی خیس ، او را ناظر است.

    پسرک به سخن می آید و دیگر از اعدام هم نمی هراسد.

    بغضش می شکند و می گوید:

    حرف هایم زیاد است و گوش شنوا کم . جناب قاضی ، من به خاطر شکم گرسنه ام سرقت نکردم . آن را تحمل نمودم .

    از چشمان خیس خواهرم ، خجالت کشیدم .

    نتوانستم ناله های او را تحمل کنم. آقای قاضی من سارق نیستم . من آدمی خوش گذران هم نیستم...

    سخنها زیاد بود ولی بغض ترکیده اش نگذاشت تا ادامه دهد.

    اگر داور محکمه ، غرورش را می شکست ، مطمئن بودم که او هم می گریست.

    شاکیان هم تسلیم غرورشان شده و از شکایت خود دست نکشیدند.

    و او را به کانون اصلاح و تربیت واگذار نمودند تا شاید ادب شود.

    ولی کانون اصلاح و تربیتی که فقط این نام را به یدک می کشد، و بویی از تربیت نبرده است.

    صدای شکستن دلهای این خواهر و برادر داستان من را فقط خدا می شنود.

     کمی گوش کن دوست من .... مهدی هم گریه می کند... خنجرت را بیانداز...

     

    توجه: تمامی این مطالب ساختگی بوده و بنده به هیچ عنوان، همچین مطلبی را رو نوشتی نکرده ام. ولی حقیقتیست که می بینم و تصمیم گرفته تا آن را در قالب داستانی بیان کنم. 

     

     

    ------------------------------------------------------------
    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    من نابینا هستم چون پول ندارم ( اجتماعی _ مستند )
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  • موهایش سپید گشته است؛ از دست روزگار و رنج و سختی. او نا بیناست ولی روشن دل.

    تقریبا سه سال در یک مدرسه بودیم و از قضا یک سالی را نیز در یک کلاس نشستیم.

    با تمامی بچه های مدرسه فرق می کرد. وقتی معلم می آمد، همه کتابهایشان را روی میز گذاشته و مداد و خودکاری و ...

    اما کتاب او معمولی نبود. خط بریلی بود و وسیله ای مخصوص نوشتن. کتابهایش حجیم بود و قطور.

    خودش هم که مظلوم بود و غمگین. اگر می خندید، در انتهای چهره اش، غم نمایان بود.

    تا اینکه سال ها گذشت. شاید باور نکنید؛ ولی در میان آن همه بچه ئ سالم و  الحمدالله سر حال، او هر سه سال را به عنوان شاگرد برتر مدرسه انتخاب می شد. 

    ولی هیچگاه نمی توانست نمرات بیست و نوزده کارنامه اش را تماشا کند.

    او فقط صدای معلما نش را می شنید و بس...

    دل خوشی او آه و ناله بود. اما با این حال، خدا در قلب نازنینش جای داشت.

    وقتی بچه ها در حیاط مدرسه با خیس کردن یک دیگر لذت می بردند،  این رفیق روشن دل من در نماز خانه ئ مدرسه، در حال راز و نیاز بود.

    اما چیزی که من از آن می سوزم و طاقت دیدنش را ندارم، نابینایی او نیست. دلیلش چیز دیگریست.

    باید با نهایت آه و ناله ای که از درون سینه ام بر می آید بگویم که رفیق من (( مقداد )) ، به خاطر نداشتن چند اسکناس کاغذی، از نعمت دیدن محروم است.....

    چشمان او راه شفا دارد ولی، پولی ندارد که شفایش دهند. هر چند که فقط چشم انتظار رحمت الهی است.

    هزینه ای بالغ بر چهل میلیون تومان احتیاج است تا دو چشمش را به او باز گردانند. ولی دیگر زمان در حال سپریست....

    اگر به موقع او را عمل نکنند، زندگی اش فقط و فقط پرده ای سیاه خواهد بود!!!

    یک عمر...

    و ((مقداد)) رفیق روشن دل من، هیچگاه مادر زادی نابینا نبوده است و سرنوشت چشمانش را از او گرفته است.

    مطمئنم که او را جزو ء نفرات برتر کنکور سراسری خواهم دید.

    همیشه وقتی به یاد آن حرفش می افتم،  می گریم. در یک روز دلچسب بهاری با خنده رو به من کرد و گفت:

    دنیای من رادیویی بیش نیست!!! فقط می شنوم.تو جای من هم از بازیهای جام جهانی لذت ببر...

    آری...او هم دل داشت و  هم احساس.

    هیچگاه نمی توانست شکوفه های زیبای درختان را ببیند. ولی دلش همواره شکوفه باران بود...

    ااااااااای........کسی به خاطر چهل میلیون چشمانش را از دست می دهد و دیگری با چندین برابر این مبلغ، به سیاحت می رود. و متاسفانه خدایی جز پول هم ندارد. و فقط شعار هم می دهد و شعار و شعار...

    و در انتها، از شما خواننده ئ عزیز و محترم، عاجزانه تقاضا می کنم که برای شفای همه ئ مریضان، اعم از کافر و مسلمان، دعا کنید.

    و مخصوص برای (( مقداد.خ ))، رفیق دوست داشتنی من!

    آمین...

     

    ----------------------------------------------------

    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    وفای ابلیس از آدمی بیشتر است! ( اجتماعی _ داستانی )
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  • خسته و تنهاست. پاهایش قدرت جوانی را ندارد.اگر راه می رود، فقط و فقط مدیون صندلی چرخداریست که بر آن نشسته است. صندلی چرخ داری که هیچکس آن را برایش جلو نمی راند و خود، حرکتش می دهد.

    با چهره ای شکسته و پر از چین و چروک، در انتظار خنده ایست. تفریحش، نشستن در کنار پنجره و گریستن است. با چشمانی پر از اشک، کودکان دیروزش را می بیند که او را ترک کرده و سوار بر ماشینهای رنگارنگشان می روند.

    او را تنها نهاده اند. تحمل دیدنش را ندارند! به وقت آمدن میهمان، او را در اتاقی نموده و در را برروی وی می بستند. شاید آبرویی برایشان بماند....شاید....

    پیرزن خسته و تنهاست. تسبیح دستش گواهی است بر دل سوخته اش.

    او را در خانه ئ سالمندان نهاده اند. مرگ و فنایش را از خدا طلب می کنند تا که شاید نانخوری کم شود!

     کمی گوش می دهد. صدای گریه است. موجودی ترسناک و خوفناک را می بیند که در حال گریستن است.

    ابتدا جا می خورد. ولی به تدریج بر ترس و وهمش غلبه می نماید.

    با صدایی لرزان سوال می کند:

    تو کیستی؟ چرا گریه میکنی؟

    آن موجود ترسناک و سیاهی که مو تمامی بدنش را پر کرده، پاسخ می دهد:

    من همانم که میگویند:

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.

    پیر زن ترسید! زبانش بند آمد. حتی قادر نبود تا نام خدا را بر زبان جاری کند.

    ابلیس کمی جلو آمد.

    در حالی که اشک می ریخت، رو به پیرزن کرد و گفت:

    تو اولین بنده ای هستی که دلم برایش سوخته است! دل من که استحکام سنگ را دارد، در مقابل اشکهای تو شکست!

    من هم فرزندان بیشماری دارم. بسیارند. به طوری که قادر به شمارش آنها نیستم. ولی با این حال تا آخرین لحظات عمرشان، به من وفادار ماندند و خواهند ماند.

    هرگز مرا ترک نمی کردند مگر به وقتی که خود راضی باشم.

    از اینکه پدرشان ابلیس باشد، احساس غرور می کنند. به جز عده ای از آنها که راه فرزندان علی را پیمودند! ولی با این حال، آنها هم بر من احترام نهادند.

    هرگز مقابل من توهین نمی کردند و هرگز بی احترامی در مقابل من، معنا نداشت.

    ولی تو... وفای فرزندان تو از وفای فرزندان من (شیطان ) کم تر است.

    دیگر به آن پنجره دل مبند که آمدنشان مگر سالی یک بار باشد.

    در حالی که ابلیس برای این پیرزن مظلوم می گریست، فرزندان این مادر دل سوخته، در کنار خانواده هایشان و در ماشینهای گران قیمت خود، در حال خنده و شادی بودند که از دست چنین مادری آسوده شدند.

    ابلیس در حال رفتن بود. پیرزن با او حرفها داشت. از او خواست بماند، ولی ابلیس نپذیرفت.

    در آخر مادر از او سوال کرد:

    چرا پس آنها را فریب دادی تا مرا به اینجا آورند؟

    ابلیس با تمسخر جواب داد:

    من راهنمایی کردم و خدا هم  هدایت نمود. خود شان راه را بر گزیدند.....

     

    به راستی؛ ای کاش وفای سگ داشت و نجابت اسب، این ابوالبشر.

    ---------------------------------------------------

    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    غرق در اعتیادم، خوارم مکن ( اجتماعی _ داستانی )
  • نویسنده : وفا ابو نصر:: 85/10/18:: 12:29 عصر
  • رفیقش درس و نماز و جبهه بود. قبله اش یک گل سرخ. وفایش چون وفای عارفان. دنیایش، دنیای سادگی. ولی بود! اکنون نیست...

    عشقش جبهه بود و راز و نیاز با خدا در شبهای سرد و زمستانی شهر دلاوران، کرمانشاهان.

    او می رفت. خسته و بی رمق. اما مطمئن بود که با رسیدن به عشقش، جانی دوباره خواهد یافت.

    مسیرش درست و صحیح بود ولی دوام نیاورد. به دوراهی سرنوشت رسید.

    نه تابلویی بود و نه راهنمایی.در همان حال که ایستاده بود، شخصی را دید که به یاری اش می شتابد.   ولی ای کاش هرگز آن مردک پست پر خط و خال را نمی دید.

    نزدیکش شد. بدو گفت:

    دست در دستان من ده که تو را به مقصدت می رسانم.

    خستگی و در عین حال سادگی ویا زود باوری اش، او را همسفر اعتیاد نمود. راه پر بود از خار و خاشاک. ولی هر موقع که می خواست فرار کند، اعتیاد دستانش را می فشرد و مانع از گریختن وی میشد.

    دیگر دیر شده بود. از دور پدر و مادرش را میدید که برایش می گریند ولی گریستن هم فایده ای نداشت. سرزمین اعتیاد، او را به بردگی گرفته بود.

    گهگاهی از این سرزمین پر از درد و مکنت می گریخت، ولی همتش یاری نبود.

    چنان تهمتها از او رفت و چنان آبروها بر او رفت، که جوانی اش به میانسالی مبدل شد.

    خود می گوید: در جبهه ئ جنگ و نبرد، لیاقت شهادت را نداشتم و هنگامی که مردان خدایی در سنگرهای مقاومت در حال اقامه ئ صلاه بودند، من و بردگان دیگری از سرزمین اعتیاد، شب را با تزریق به روز می آوردیم.

    دیگر قدرتی برای بازگشت ندارد. سرنوشت، او را پیر و فرسوده نمود و مدتهای زیادی از عمرش را در پشت میله های زندان گزرانده است.

    مهر و محبتش، بسیار بیشتر و بیشتر و بیشتر از غیر است. اگر بتواند از جانش هم دریغ نمی کند.

    خانه ای ندارد...آشیانه ای جز آه و ناله ندارد....سرورش ریا و تظاهر است ....اما دلی دارد به بزرگی دریا...

    قبل از غرق شدنش راه نجات داشت؛ اما نیش خندها، تمسخرها، تهمتها و افترای کسانی که بر اطراف مرداب حلقه زده بودند و بدو می خندیدند، او را بیش تر غرق نمود.

    می توانستند دستانشان را دراز نموده و او را از یک عمر بدبختی و خاری و ذلت نجات دهند، اما وی را به چشم فردی مریض ندیدند!

    برایشان مرده بود، قبل از انکه بمیرد!

    او می رفت در حالی که صدای خنده ها و حرف های بیهوده، مانع از شنیدن گریه های شبانه اش می شد.

    اگر غرق شد و زندگی اش تبدیل به دنیای پلیدیها گشت، نگزاریم دیگر جوانان و امیدهای اجتماعی، به مانند او در مرداب تلخی ها فرو روند. کمی شتاب، عجله و همت و یاری نیاز است....

    به امید روزی که اعتیاد، خود در این مرداب غرق شود.

    آمین...

    ---------------------------------------------------

    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------

    اتاق کوچک و کلبه ئ حقیرشان، اگر در حد و اندازه های عرش کبریایی نباشد، کم تر هم نیست...

    دل بزرگ و دریایی این مادر و فرزند قصه ئ من، جایگاه خدایی به وسعت دشت و صحرا و جنگل و کوه و آسمان و ....، است .

    مگر می شود نمازشان قضا گردد و یا ماه رمضان را چون اهل معصیت به پایان برسانند؟

    خدا هرگز سایه ئ مردی را از سر اهل بیتش کم نکند. ولی امتحان الهی را فقط و فقط با صبر میتوان پیروز شد.

    و این مادر و فرزند داستان کوتاه من، درس استقامت را چه خوش می آموزند!

    آری؛ صدای آه و ناله ئ ایشان را خدا می شنود و بس...

    ما در حال مکر یک دیگریم و گوشهایمان سنگین است...

    کاش هنوز می شد بوی سادگی را در بین قلب آدمیان احساس کرد!

    کاش هنوز آن مادر بزرگهای قدیمی، با آن مهر و وفایی که داشتند، در بین من و تو بودند...

    ولی از فرط غم و غصه ئ روزگار، این برنا دلان و غیور مردان قابل احترام، در حال پوسیدن هستند!

    و فقط من و تو با خنده و مضاح صورت پر چین و چروکشان را مرحمیم!

    مادر داستان من، آرزویی جز لمس کردن خانه ئ خدا و حرم مطهر محمد را ندارد...

    ولی مادیات و عوامل پست دنیوی، ممکن است خدای ناکرده او را آرزو به دل باقی گزارد.شاید تا پای مرگ...شاید...

    پسرش که همواره خود را خاک پای مادرش می داند، افکاری چون:

    مادرم نمی رود....مادرم نمی رسد....چگونه به زیارت برود؟....نمی خواهم  آرزو به دل بماند و...، او را آزرده خاطر کرده است.

    ولی او عاشق است. عشق را می پرستد! صدای ناله و فغان شبانه ئ مادرش، وی را دیوانه نموده است؛ و دیوانگی از روی عشق چقدر زیباست!

    طاقت دیدن اشکهای خشکیده اش را به وقت صبحگاهان ندارد.

    او هر فعلی انجام خواهد داد، جز خوردن مال حرام...

    فقط زیارتی عمره...این بزرگترین آرزوی یک پیرزن شصت یا هفتاد ساله است. و  نمی توان زیبایی یک چنین آرزویی را وصف نمود...

    کار سخت و ملال آور این پسر غیور و ژیان دل، کم در آمد تر از آن است که بتواند مادرش را عازم سرزمین وحی نماید...

    پسرک فقط و فقط امید به وام معوّقه اش دارد!

    هر چند که باز هم کفاف سیاحت و زیارت را نخواهد داد...ولی مرحمی است بر دل سوخته ئ مادرش!!!

    به هر حال، دویدن و دویدن و دویدنهایش، نتیجه ای را جز حسرت و آه و ناله در بر ندارد. باید منتظر بماند. یک سال...دو سال...صد سال و شاید هیچ وقت...

    پس او کلمه ئ عذاب آور ((وام)) را از ذهنش بیرون می ریزد! مستحق تر از وی در نوبت اند...باید صبر کند...

    پس دیگر به غروب آرزوهای مادرش می رسد. اما در عین ناامیدی، عشق، امیدی دوباره بدو می بخشد.

    طلوع عشق...چقدر زیبا و دل نشین...

    در آسمان قلب ماتم زده اش، خورشید عشق، نور افشانی می کند...برای فرستادن مادر پیر و عزیز تر از جانش به سرزمین وحی، هر فعلی را انجام خواهد داد، جز خوردن مال حرام...

    سرانجام با فروش قسمی از بدنش، معشوقش ((مادرش)) را به آمال خود می رساند...

    او یکی از کلیه های خود را به فروش رساند و در قبال آن قلب پر ارزش مادرش را خرید!

    هر چند که در افکار و اذهان، این کار گناهی بیش نیست...

    هر چند که در افکار و اذهان، این عمل (خودی نشان دادن) پنداشته خواهد شد؛ اما هدف او چیزی جز رضای پرودرگار و سپس شاد کردن قلب مادرش نمی باشد...

    سرور و تاج سرش ((مادرش))، سرانجام به آرزوی دیرینه ئ خود رسید .

    اما متاسفانه دو روز پس از بازگشت به وطن ، با این سرای پست و بی ارزش، وداعی شیرین نمود...شهد خوش زیارت، تلخی های تنهایی، رنج و سختی های بی شمار و هزاران بلا و مصیبت دیگری را که در طول عمرش بر او وارد گردید، به باد فراموشی سپرد...

    آری؛ عشق واقعی این است که از جان مایه گذاری، نه از زبان!

    و سوالی زیبا که از نفس خود پرسیدم و شرمنده شد.

    تو از مادرت جان می ستانی یا در ره عشق به او، جان می دهی؟

    امید است که هیچ بنده ای از بندگان خدا، حتی کافر و ملعون شده، هرگز آرزویی را با خود به گور نبرد...آمین...

    --------------------------------------------------

    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود. 


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------

    من می روم، خسته و تنها. با کوله باری از ندامت و پشیمانی. به اینجا آمدم تا که شاید دردم را درمان شود؛ ولی دلم خون شد و هیچ نیافت.

    مدت هاست که پول را بهانه ای برای ترک وطن کردم!

    ماشینها و انسانهای شیک پوش، فریبم دادند. بزرگراه های چهل چراغ و مغازه های رنگارنگ، روباهی شدند و مرا به دام اندوه کشیدند! هیچ گاه دیگر آن بیشه ئ سرسبز را ترک نخواهم کرد.

    دیگر آن مشت قاسم با وفای ده را ترک نخواهم گفت.

     آن صدای (قوقولی قوقولی) خروسها را به صدای بوق ماشینها ترجیح خواهم داد. در روستای کوچک من، می توان ستاره ها را از آسمان چید و هم صحبت خویش نمود. ولی در شهر مکر و ریا، خورشید هم دود اندود است.

    دل های سیاه و چرکین و دندانهایی گرگین، آماده ئ دریدن. وفای آن سگ گله، بیش از وفای انسان های شهر ریاست!

    صبح به صبح من خورشید را سلام می دادم و شب به شب، قرص مهتاب را بدرود می گفتم. ولی در شهر شما، صبحانه ام دعوایی و شام آخر شبم چوب و چماقی بود که به خاطر هیکل و هیبتم بر من وارد میشد.

    ولی آموختم؛ آموختم که هیچ چیز جای آن مسجد کوچک کاه گلی را نخواهد گرفت.

    بوی درختان سیب و صدای پای آبی که از وسط دهکده می گذشت، آرام کننده ئ روح و روانم بودند.  از همه مهم تر دوستانی داشتم به بزرگی دریا. حرف قلب و زبانشان یکسان بود!

    در دهکده ئ کوچک من، هر چند که افراد برای رفتن به خانه ئ همسایه از الاغ  و برای روشن کردن راه از چراغ نفتی استفاده می کنند، ولی جانمازی سبز و دلهایی آسمانی دارند که دنیایی را جست و جو کنی نمی یابی!

    در آن جا، چشم انتظار باران و هوایی خوش نمی ماندم؛ و این در حالی است که بزرگترین آرزو در شهر شما، نفس کشیدن است.

    حال آموختم که جان آدمی عزیز تر از مال اوست...

    پس دیگر هیچ گاه خود را بدست اهل ستم نمی سپارم.

    سختی ها و تلخی های زندگی روستایی، بسیار شیرین تر از امکانات دون شهری است!

    رفاه و آسایشی که تو را به دهان شیر می اندازد، چه ارزشی دارد؟

    در شهر شما دو چشم داشتن کافی نیست. اگر قدرت بصر در پشت سرت نداشته باشی، بی شک خنجری تو را می درَد!

    صدای بلبلان، (ما ما) ی گاوها، آواز خوانی الاغها و همه و همه بوی سادگی می دادند. بوی امید...

    من می روم و دیگر شرافت و وطنم را به پول و رفاه، نخواهم فروخت.

    آنجا به من محتاج ترند....

    ------------------------------------------------
    تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود. 


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 23216
    بازدید امروز : 13
    بازدید دیروز : 5
    ............. بایگانی.............
    بهار 1386
    زمستان 1385
    پاییز 1385

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    وفا ابو نصر
    وفا ابو نصر
    من وفا ابونصر از لبنان(مقیم ایران) 20 ساله حدود 4 سال است که در ایران زندگی میکنم مادرم ایرانی و پدرم اهل لبنان(روستای قانا) ما یک خانواده 5 نفره هستیم پدرم،مادرم،من و فاطمه(خواهرم) و حسین(برادرم) پدرم استاد دانشگاه ، مادرم معلم،خواهرم دانشجو و برادرم حسین شهید شده در همین جنگ اخیر رژیم صهیونیستی و لبنان او یکی از مبارزان جنبش حزب الله بود، من هم که آخرین فرزند خانواده هستم دانشجوی رشته پزشکی هستم.

    .......... لوگوی خودم ........
    وفا ابو نصر
    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........